به نام خدا
مریم با صدای زنگ در چشمهاش رو باز کرد و از رختخواب بلند شد. به مادرش سلام کرد و گفت: مامان جون، بابا بود زنگ زد؟» مامان گفت: بله عزیزم.» بابا که در رو باز کرد، مریم و علی بلند شدند و سلام کردند. بابا هم سلام کرد و به بچهها لبخند زد. بعد مامان به بچهها گفت: بیایید با هم صبحانه بخوریم تا من و بابا یک خبر خوب به شما بدیم.» بعد از خوردن صبحانه بابا گفت: حالا همگی چشمهاتون رو ببندید و تا ده بشمارید.» وقتی بچهها چشمهایشان را بازکردند، علی و مریم از خوشحالی از جا پریدند. مامان یک کیک خوشمزه درست کرده و روی میز گذاشته بود و یک مدادرنگی و مداد شمعی هم جلوی مریم و علی گرفته بود. بابا گفت: امروز تولد امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف است و این ها هم همان هدیه هایی هستند که قولش رو بهتون داده بودیم.» مریم و علی خیلی خوشحال شدند و حسابی از پدر و مادرشان تشکر کردند. مریم سریع بلند شد که برود با مداد رنگی هایش یک نقاشی قشنگ بکشد.
چند دقیقه که گذشت صدای زنگ در بلند شد. مریم رفت و در رو باز کرد؛ مهدیه بود، دوست صمیمی مریم. می خواست بیاید تو تا باهم بازی کنند. مامان با خوشحالی او را به داخل اتاق مریم راهنمایی کرد. وقتی چشم های مهدیه به مدادرنگی های نوی مریم افتاد، به مریم گفت: وای چه مدادرنگی هایی داری! می شود من هم یک نقاشی باهاشان بکشم؟
مریم میدانست که مهدیه عاشق نقاشی کشیدن است و مدت هاست که دارد پول هایش را جمع می کند تا یک مداد رنگی نو برای خودش بخرد. مریم با خودش فکر میکرد مدادرنگی هایش خیلی قشنگ اند و خیلی دوستشان دارد. او دوست داشت آن ها همیشه فقط برای خودش باشد و اگر بخواهد اجازه بدهد که مهدیه با آن نقاشی بکشد، ممکن است نوکشان بشکنند یا زود تمام شوند؛ از طرفی هم دوست دارد از صبح تا شب خودش با آنها نقاشی بکشد. اما دوباره به یاد کارهای خوبی که مریم برایش کرده بود، افتاد.
زمانی که مریض شده بود و نمیتوانست به مدرسه برود و مهدیه درسهایی را که یاد گرفته بود، به او یاد داده بود؛ به یاد بازی هایی که باهم می کردند و اسباب بازی هایی که مهدیه به او امانت داده بود افتاد. آخر سر تصمیم گرفت اجازه دهد مریم با مدادرنگی هایش نقاشی بکشد. آن روز به مریم و مهدیه خیلی خوش گذشت. شب موقع خواب مریم به مامانش گفت: مامان جون من با اینکه مدادرنگی هام را خیلی دوست داشتم و خیلی برایم سخت بود که اجازه بدهم کسی با آنها نقاشی بکشد، وقتی دیدم مهدیه هم مثل من دوست دارد با آنها نقاشی بکشد و به خوبیهای مهدیه فکر کردم، تصمیم گرفتم به او این اجازه را بدهم که با مدادهایی نقاشی بکشد و الان خیلی از کاری که کردهام خوشحال و راضیام.» مامان لبخند رضایتی زد و گفت: آفرین دخترم؛ من به تو افتخار میکنم. تو آنقدر بزرگ شدی که توانستی به تنهایی تصمیم بگیری و خودت، مهدیه، من و پدرت را خوشحال کنی. الحمدلله که خدا همچین دختری به من داده که حتی با وجود سختیهای یک کار خوب، سعی میکند آن کار را به زیباترین شکل انجام دهد.»
درباره این سایت